کشتی گیر جوان (برگرفته از کتاب گلستان سعدی) روزی بود و روزگاری بود . کشتی گیری بود که در فن کشتی سر آمد روزگار خود به شمار می رفت . او تمام فنون کشتی گیری را می دانست و در مقابل هر حریفی ، فنی را به کار می …
ادامه نوشته »داستان کودکانه بزغاله خجالتی
داستان کودکانه بزغاله خجالتی توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می …
ادامه نوشته »قصه کودکانه کفشدوزک ها
قصه کودکانه کفش دوزک ها یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند.بابا کفش دوزک هم کفش های دوخته شده را …
ادامه نوشته »قصه کودکانه هوس های مورچه ای
یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز …
ادامه نوشته »داستان کودکانه مرغ حنايي : کسی کمک من می کند؟
داستان کودکانه :کسی کمک من می کند؟ يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربه ي نارنجي و يك غاز زرد بودند. يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، “من مي توانم …
ادامه نوشته »قصه کودکانه باغ گلابی
قصه کودکانه باغ گلابی حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. …
ادامه نوشته »داستان کودکانه خونه تکونی نی نی و داداشی
داستان کودکانه خونه تکونی نی نی و داداشی مامان از صبح خيلي زحمت کشيده بود حالا بعد از ظهر شده بود و حسابي خوابش گرفته بود .اما ني ني و داداشي اصلا خوابشون نمي يومد. ولي به هر حال مامان مي خواست هر سه نفر با هم بخوابن .اينجوري خيال …
ادامه نوشته »قصه کودکانه آرزوی زرافه کوچولو
قصه کودکانه آرزوی زرافه کوچولو یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود زرافه کوچولوی ما آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. …
ادامه نوشته »داستان کودکانه ابر
داستان کودکانه ابر کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . توی آسمون آبی تکه ابری بود که خیلی دوست داشت بباره پایین رو نگاه کرد دید دریاست ، با خودش فکر کرد : از کمی بارون آب دریا …
ادامه نوشته »داستان کودکانه شب وحشت آقا گوسفنده
داستان کودکانه شب وحشت آقا گوسفنده آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير …
ادامه نوشته »