خانه / داستانها متنی کودکانه (صفحه 4)

داستانها متنی کودکانه

داستان کودکانه آقا موشه

داستان کودکانه آقا موشه آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه جوجه تیغی

داستان کودکانه جوجه تیغی یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان … مامان… از این گل های خاردار برایم می خری؟» مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد …

ادامه نوشته »

قصه زیبای کودکانه سیندرلا

قصه زیبای کودکانه سیندرلا یکی بود ، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . سالها پیش در کشوری کوچک دختر مهربان و زیبائی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد . مادر او سالها پیش در گذشته بود و پدرش با زن دیگری ازدواج …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه گنجشک فراموش کار

داستان کودکانه گنجشک فراموش کار سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه روباه پوستین دوز

داستان کودکانه روباه پوستین دوز روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.» روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه نی نی و داداشی

داستان کودکانه نی نی و داداشی یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا. مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، …

ادامه نوشته »

قصه کودکانه موش کوچولو و آینه

قصه کودکانه موش کوچولو و آینه یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه عادت بد بهانه گرفتن

داستان کودکانه عادت بد بهانه گرفتن اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه. اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید …

ادامه نوشته »

داستان زیبای کودکانه گرگ گرسنه و الاغ باهوش

داستان زیبای کودکانه گرگ گرسنه و الاغ باهوش روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد الاغ خيلي ترسيد. ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين …

ادامه نوشته »

قصه کودکانه روباه مریض

قصه کودکانه روباه مریض یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی ۲تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد. روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما …

ادامه نوشته »