خانه / داستانها متنی کودکانه (صفحه 2)

داستانها متنی کودکانه

داستان کودکانه کپلی در جنگل عجیب

داستان کودکانه کپلی در جنگل عجیب یکی بود، یکی نبود … در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت. در انتهای جنگل عجیب، کلبه‌ای زیبا بود که کپلی‌، در آن زندگی می‌کرد. با این‌که جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی‌، به‌راحتی، آن‌جا …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه سیاره سرد

داستان کودکانه سیاره سرد هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سیاره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود. در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه کلاغ سفید

داستان کودکانه کلاغ سفید يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه بچه غول

داستان کودکانه بچه غول مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش …

ادامه نوشته »

قصه کودکانه پسر کوچولو خیال پرداز

قصه کودکانه پسر کوچولو خیال پرداز مینی، پسر کوچولوی خیال‌پرداز، یک روز مثل همیشه، روی تختش دراز کشیده بود و فکرهای جورواجور می‌کرد تا خوابش برد. در خواب، وارد جنگل سرسبزی شد که در آن، همه حیوانات، با هم دوست بودند و بازی می‌کردند.برای مینی عجیب بود؛ چون او، همیشه …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه شير و آدميزاد

داستان کودکانه شير و آدميزاد يکي بود يکي نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه ببر و مرد مسافر

داستان کودکانه ببر و مرد مسافر روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده. …

ادامه نوشته »

داستان کودکانه یک کلاغ چهل کلاغ

داستان کودکانه یک کلاغ چهل کلاغ ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم …

ادامه نوشته »

قصه کودکانه سنجاب کوچولو

قصه کودکانه سنجاب کوچولو چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی …

ادامه نوشته »