داستان کودکانه ابر
کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود .
توی آسمون آبی تکه ابری بود که خیلی دوست داشت بباره
پایین رو نگاه کرد دید دریاست ، با خودش فکر کرد :
از کمی بارون آب دریا نه بیشتر میشه و نه کمتر برم جایی که اینقدر آب نباشه
همراه باد راه افتاد و رفت و به چمنزار رسید .
گلها رو دید و بوته ها رو و بچه ها رو که داشتند توی چمنزار بازی می کردند .
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این قصه چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.