قصه صوتی کودکانه جغد کوچولو پلاپ
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
صبح شده بود و بابا مامان پلاپ از یک شکار خسته کننده و طولانی خسته و کوفته اومده بودند و میخواستند استراحت کنند . اما پلاپ خوابش نمی اومد چون تمام شبی که مامان باباش رفته بودند شکار اون خوابیده بود . رو کرد به مامان باباش و گفت که من دوست ندارم بخوابم ، من دوست دارم الان پرواز کنم و شب ها بخوابم . مامان پلاپ گفت اما من و بابات شبها میریم شکار اگه ما نتونیم روز ها بخوابیم و استراحت کنیم چطور شب ها میتونیم بریم شکار و واسه غذا تهیه کنیم دیگه اونوقت شام نداری ها . پلاپ از حرف مادرش یک خورده ناراحت شد آخه اون دوست داشت که بازی کنه اما از یک طرف هم اگه مامان باباش خسته باشند بعد شب نمیتونند برند براش غذا بیارند . بخاطر همین هم سرش رو گذاشت بین بالهاش رو و سعی کرد بخوابه و …
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین .
قصه صوتی کودکانه جغد کوچولو پلاپ
برای شنیدن قصه صوتی در اپلیکشن لطفا روی دکمه صوتی زیر کلیک بفرمایید
برای شنیدن دیگر قصه های دیگه لطفا اینجا کلیک کنید .