داستان کودکانه قمری و هیزم شکن
کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
روزی روزگاری هیزم شکن فقیری بود .
هیزم شکن و زنش توی یک کلبه خیلی کوچک زندگی می کردند.
روزی از روزها هیزم شکن تبر ، تیر و کمانش رو برداشت و بطرف جنگل رفت .
تا ظهر کار کرد ، کم کم خسته و گرسنه شد . روی تنه درخت مشست تا کمی خستگی در کنه
ناگهان از بالای سرش صدایی شنید سرش رو بلند کرد که یکهو از لابلای برگ های درختها یک دسته قمری رو دید که داشتند پرواز می کردند
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.