قصه کودکانه دعای موش کوچولو
کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
موش کوچیک خال خالی هیچکس رو توی این دنیا نداشت و خیلی تنها بود .
گاهی با خودش می گفت : ای کاش ای مادر بزرگ داشتم که برام قصه می گفت برام کیک پنیر می پخت ، به حرفام گوش میداد .
یکروز که موش کوچولو که خیلی دلتنگ بود رفت بالای یک تپه دعا کرد و به خدا گفت :
خدای مهربون ببین چفدر تنهام ، یک مامان بزرگ خوب و مهربون برام میفرستی .
بعد کنار بوته ای نشست و منتظر موند .
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این قصه چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.