قصه کودکانه کاکل زری
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . سه خواهر باهم در یک آبادی زندگی می کردند . دو تا از خواهر صاحب خونه و دارا بودند . اما شوهر خواهر سومی فقیر و بی چیز بود . خواهر سوم آبستن و ویار آش رشته کرد . رفت پبش خواهر بزرگتر و گفت . خواهر جان هوس آش رشته کردم در پختن آش رشته بهم کمک میکنی ؟ خواهرش جواب داد اینقدر کار نکرده دارم تا به تو برسم روز قیامت میشه . دلخور و ناراحت نزد خواهر دیگش رفت و …