قصه صوتی کودکانه لحاف آبی
کاری از مرکز آموزش های فرهنگی هنری کانون
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
زمستون بود و هوا خیلی سرد شده بود . آقای لحاف دوز هفت تا لحاف دوخته بود و دلش میخواست اونها رو بفروشه تا با پولش لحاف های دیگه درست کنه . با خودش گفت خدایا اگه امروز ۶ تا لحاق بفروشم قول میدم لحاف هفتم رو به کسی بدم که پول نداره و …
خوب بچه ها اگه می خواین بدونین سرانجام این قصه چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
قصه صوتی کودکانه لحاف آبی
برای شنیدن قصه صوتی در اپلیکشن لطفا روی دکمه صوتی زیر کلیک بفرمایید
برای شنیدن قصه های دیگه لطفا اینجا کلیک کنید .
عالی بود😊😊😊👍👍👍
سلام ممنونم از نظر شما