قصه کودکانه صوتی دختر چوپان
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
روزی روزگاری شاه عباس برای اینکه از حال و روز مردمش با خبر بشه لباس شاهی رو درآورد و لباس مردم عادی رو به تن کرد و راه افتاد و رفت ، در بین راه به یک مرد چوپانی برخورد کرد که داشت گوشفنداش رو از صحرا میبرد به روستا و با اون مرد همراه شد . یکم که گذشت شاه عباس به مرد چوپان گفت پدر جان بیا توی این مسیریک نردبانی بگذاریم . پیر مرد گفت ای درویش مگه میشه راه به این طولانی نردبان گذاشت ، شاه عباس وقتی این جمله رو شنید هیچی نگفت و این دو تا رفتند و رفتند تا به یک رودخونه رسیدند . شاه عباس گفت ، پدر جام بیا برای این رودخونه یک پل بسازیم . پیرمرد خندید و گفت که چه حرفهایی میزنی درویشا . شاه عباس دیگه حرفی نزد و اون دونفر شلوار هاشون رو بالا زدند و از رودخونه عبور کردند و …
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین .
قصه کودکانه صوتی دختر چوپان
برای شنیدن قصه صوتی در اپلیکشن لطفا روی دکمه صوتی زیر کلیک بفرمایید
برای شنیدن دیگر قصه های دیگه لطفا اینجا کلیک کنید .